امروز پنجشنبه 08 آذر 1403 http://aghaghia.cloob24.com
0

دانش ادبی

ادبیات اندرزی یا تعلیمی:

حکایتی از گلستان سعدی: پادشاهی با غلامی

عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را

ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری

درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت

کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود،

چاره ندانستند.

حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر

فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم.

گفت: غایت لطف و کرم باشد.

بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه

خورد، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو

دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای

بنشست و قرار یافت.

ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود؟

گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و

قدر سلامتی نمی دانست، همچنین قدر عافیت کسی

داند که به مصیبتی گرفتار آید.

بازرگانی را دیدم که صد وپنجاه شتر بار داشت و

چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به

حجره خویش در آورد، همه شب نیارامید از

سخن های پریشان گفتن که «فلان انبارم به

ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان،

و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را

فلان، ضمین». گاه گفتی: «خاطر اسکندریه

دارم که هوایی خوش است». باز گفتی: «نه

که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری

دیگرم در پیش استاگر آن کرده شود بقیت عمر

خویش به گوشه ای بنشینم». گفتم: «آن کدام

سفر است؟» گفت: «گوگرد پارسی خواهم بردن

به چین که شنیده ام قیمتی عظیم دارد و از آنجا

کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و

فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و

برد یمانی به پارس و از آن پس، ترک تجارت

کنم و به دکانی بنشینم». انصاف ازین ماخولیا

چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند.

گفت: «ای سعدی تو هم سخنی بگوی از

آنها که دیده ای و شنیده!»

گفتم:

 

آن شنیدستی که روزی تاجری

 در بیابانی بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

 یا قناعت پر کند یا خاک گور

 

 

مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد.

ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت

شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش

را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد

که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان،

از پدرش خواسته بود که برای هدیه

فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد.

او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

 

بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش

او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند

 

و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو

بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از

هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک

جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی

ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا،

که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت.

با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:

با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به

من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت

و پدر را ترک کرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت

موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای

فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش،

حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از

روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.

اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش

رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از

این بود که پدر، تمام اموال خود را به او

بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را

به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی

 

که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و

پشیمانی کرد. اوراق و کاغذ های مهم پدر را

گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان

انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک

می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را

ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا

کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان

نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت،

وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز

فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده

بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

 

مردی 85 ساله با پسر تحصیل کرده ی 45 ساله ای

روی مبل خاه ی خود نشسته بودند که ناگهان

کلاغی پشت پنجره شان نشست.

پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ

پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این چیه؟

پسر گفت: بابا من که همین الآن بهتون

گفتم... کلاغه

بعد از مدتی کوتاه پیرمرد برای سومین بار

پرسید: این چیه؟

عصبانیت در چهره ی پسرش موج می زد.

با همان حالت گفت: کلاغه، کلاغ

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطرات گذشته اش

برگشت، صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت

که آن را بخواند.

در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز؛ پسر کوچکم سه سال دارد و روی مبل

نشسته است، هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست،

پسرم بیست و سه بار از من پرسید این چیه؟ و

من بیست و سه بار به او گفتم که کلاغ است.

هر بار اورا عاشقانه بغل می کردم و به او جواب

می دادم. نه تنها عصبانی نمی شدم که در عوض

علاقه ی بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.

 

 

یکی از انواع ادبی، ادبیات اندرزی یا تعلیمی

است. هدف  نویسنده یا شاعر در این نوع ادبی

آموزش است و این آموزش یا شامل آموزش

درسی است که موجب یادگیری بهتر نکات درسی

می شود، و یا آموزش نکاتی که در زندگی هر

انسانی دانستن و یادگیری آنها برای هر کسی لازم

است. مثل یادآوری این که دروغ کار نادرستی

است؛ یا کمک کردن به دیگران و احترام به

پدر و مادر کار پسندیده ای است.

 

در ادبیات فارسی، شاعران و نویسنگان بسیاری

به این نوع ادبی پرداخته اند و آثاری مانند

بوستان، گلستان، سیاست نامه، قابوس نامه

و... را از خود به یادگار گذاشته اند...

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه