امروز جمعه 21 اردیبهشت 1403 http://aghaghia.cloob24.com
0

برای ساخت کاغذ PH کآفی است مراحل زیر را طی کنید.

مواد لازم:

1- مقداری کلم قرمز (یک چهارم کلم قرمز متوسط)

2- مقداری کاغذ سفید نقاشی (نصف کاغذ)

ابتدا کلم قرمز را خوب خرد کرده و در ظرفی نسوز بریزید و سه لیوان آب به آن اضافه کنید و روی حرارت کم به مدت نیم ساعت بجوشانید و عصاره غلیظی که به دست می آید را از کلم ها جدا کنید و ده قاشق از عصاره ی به دست آمده را داخل یک لیوان بریزید و دو برابر آب به آن اضافه کنید. سپس کاغذها را به شکل باریک و کوچک ببرید و داخل لیوان بیندازید و به مدت یک ربع صبر کنید سپس کاغذها را بیرون بیاورید و بگذارید خشک شود. اکنون کاغذ PH شما آماده است کافی است آن را به سطح اسیدی یا بازی بمالید و شاهد تغییر رنگ کاغذ باشید. به جز کلم قرمز می توانید از چای دم کرده برای ساخت کاغذ PH استفاده کنید.

0
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش.....
همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخای ننه؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینو گُوشت بده ننه.....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فقط اشغال گوشت میشه ننه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن.....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سگ؟
جوون گفت اّره..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه..... شیکم گشنه سنگم میخوره.....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مگن توله سگ دوپا نِنه..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام ابگوشت بار بذارم!
جوونه رنگش عوض شد..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن.....
پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برا سگت نگرفته بودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غذای سگ نمیخوریم ننه.....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
0
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟
مرد دوم پاسخ داد: (من شیطان هستم.) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
(من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
0
خانم«تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدایی در اولین روز مدرسه مقابل دانش آموزان ایستاد و به چهره دانش آموزانش خیره شد و مانند اکثرمعلمان دیگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها رابه یک اندازه دوست دارد. اما این غیر ممکن بود. چرا که در ردیف جلو پسربچه ای به نام «تدی استودارد» درصندلی خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم قرارنداشت. خانم «تامپسون» سال قبل «تدی» را دیده بود و متوجه شده بود که او با بقیه بچه ها بازی نمی­کند. اینکه لباسهایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیازدارد. برای همین «تدی» فردی نامطلوب قلمداد می شد.
این وضعیت چنان خانم «تامپسون» را تحت تاثیر قرار داد که او عملا نمرات پایینی را بر روی برگه امتحا نی­اش درج می کرد.
در مدرسه ای که خانم «تامپسون» تدریس می کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصیلی همه دانش­آموزانش را مورد بررسی قرار بدهد. او«تدی» را در نوبت آخر قرار داد. با این حال وقتی پرونده وی را مرور کرد، بسیار شگفت زده شد.
معلم کلاس اول «تدی» نوشته بود او بچه ای باهوش است که همیشه برای خندیدن آمادگی دارد. او تکالیفش را مرتب انجام می­دهد و رفتار خوبی دارد. او از اینکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال می شود.
معلم کلاس دوم نوشته بود:«تدی» دانش آموز بسیار باهوش و با استعداد است. همکلاسی هایش اورا دوست دارند اما او اخیرا به خاطر ابتلاء مادرش به یک بیماری لاعلاج دچار مشکل شده. و احتمالا زندگی اش سخت شده است.
معلم کلاس سوم نوشته بود مرگ مادرش برایش بسیار سخت تمام شد. اوتلاش می­کند تا هرچه در توان دارد به کار بندد، اما پدرش چندان علاقه­ ای از خودش نشان نمی دهد. اگر در این خصوص اقدامی نشود زندگی شخصی اش دچار مشکل خواهد شد. معلم کلاس چهارم نوشته بود:«تدی» انزواطلب است و علاقه چندانی به مدرسه نشان نمی­دهد. او دوستان زیادی ندارد و گاهی سر کلاس خوابش می برد.
اکنون خانم «تامپسون» مشکل وی را شناخته بود به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد. اوحتی وقتی که دید همه دانش آموزانش به جز «تدی» هدایای کریسمس او را با کادوها و روبان های رنگارنگ زیبا بسته بندی کرده­اند، حالش بدتر شد.هدیه «تدی» با بد سلیقگی در میان یک کاغذ ضخیم قهوه­ای رنگ پیچیده شده بود که او آن را از پاکت های خود درست کرده بود. خانم «تامپسون» برای باز کردن آن در بین هدایای دیگر دچارعذاب روحی شده بود. وقتی او یک گردنبند بدلی کهنه را که تعدادی ازنگین­های آن هم افتاده بود به همراه یک شیشه عطرمصرف شده که یک چهارم آن باقی مانده بود از لای کاغذ قهوه ای رنگ بیرون کشید. گروهی از بچه های کلاس شلیک خنده سر دادند. اما او خنده استهزاءآمیز بچه ها را با تحسین گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آویخت و مقداری از عطر را نیز به مچ دستش پاشید.
حرکت بعدی «تدی» کاملا خانم «تامپسون» را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اینکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گیر آورد. سپس به وی گفت: خانم معلم امروز شما دقیقا بوی مادرم را می دهید.
خانم «تامپسون» هاج و واج به او نگریست. پس از خوردن زنگ آخر رفتن بچه ها او یک سا عت در کلاس نشست و اشک ریخت. از آن روز به بعد او دیگر تدریس را صرفا به آموختن خواندن و نوشتن و ریاضیات محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگی هم بیاموزد. خانم «تامپسون» بخصوص توجه خویش رابه «تدی» معطوف کرد. همچنانکه با پسرک کار می کرد گویی ذهن وی دوباره زنده می شد. هرچه بیشتر اورا تشویق می کرد. پسرک بیشتر عکس العمل نشان می داد. در پایان سال «تدی» یکی از بهترین دانش آموزان محسوب می شد.خانم «تامپسون» علی رغم ادعایش که گفته بود که همه بچه ها را به یک اندازه دوست دارد اما این بار هم دروغ می گفت. چرا که تعلق خاطر ویژه ای نسبت به «تدی» داشت. یک سال بعد او نامه ای از طرف «تدی» دریافت کرد که در آن نوشته بود او بهترین معلم درتمام زندگی اش بود.
شش سال دیگر نیز سپری شد تا اینکه او نامه دیگری از طرف «تدی» دریافت کرد. «تدی» در این نامه نوشته بود درحال فارغ التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه عالی است. او بار دیگر به خانم «تامپسون» اطمینان داده بود که وی را همچنان بهترین معلم تمام زندگی اش می­داند. سپس چهار سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم «تدی» اذعان می کرد که او به زودی به درجه دکترا نایل خواهد آمد. او نوشته بود که می خواهد باز هم پیشرفت کند وبار دیگر احساس قلبی خود را در خصوص وی تکرار کرده بود. ماجرا به همین جا خاتمه نیافت. بهار سال بعد نامه دیگری از طرف «تدی» به دست خانم«تامپسون» رسید. او در نامه خود نوشته بود که با دختری آشنا شده ومی خوا هد با وی ازدواج کند. «تدی» اظهار کرده بود از آنجا که چند سالی است پدرش را از دست داده موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم«تامپسون» بپذیرد و به جای مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد. و البته خانم«تامپسون» پذیرفت. حدس می­زنید چه اتفاقی افتاد؟ او در مراسم عروسی همان گردنبندی را در گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطری را که مصرف کرده بود که خاطره مادر «تدی» را در یاد او زنده می کرد. در مراسم عروسی «تدی» با دیدن خانم «تامپسون» لبخند رضایت بر لبانش نشست پیش رفت و موءدبانه دست او را گرفت. بوسه ای بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت: متشکرم خانم«تامپسون» که مرا باور کردی. بسیار متشکرم از اینکه احساس مهم بودن را در درونم بیدار کردی و به من نشان دادی که می­توانم مهم وتاثیر گذار باشم. خانم «تامپسون» که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد. تو کاملا در اشتباهی! «تدی» این تو بودی که به من آموختی می­توانم مهم و تاثیر گذار باشم. درآن زمان من اصلا نمی دانستم چطور باید بیاموزم تا اینکه با تو آشنا شدم.
0
مواد لازم برای ساخت مقوا به شرح زیر است:
1- مقداری روزنامه باطله یا کاغذ باطله
2- مقداری چسب چوب یا نشاسته (با توجه به مقدار کاغذ متفاوت است، معمولا 2 تا 3 قاشق کافیست)
3- یک تا دو قاشق پودر مِل
4- مقداری آب
طریقه ی ساخت مقوا:
ابتدا کاغذهای باطله را پاره کرده و به قطعات کوچک تبدیل کنید، سپس آنها را به مدت یک روز در مقداری آب به حدی که روی کاغذها را بپوشاند بخوابانید. بعد از یک روز آب کاغذها را از ظرف خالی کرده به حدی که کاغذها مقدار خیلی کمی آب داشته باشند آنها را درون مخلوط کن ریخته و خوب خمیر کنید. بعد از اینکه خمیر را از مخلوط کن خارج کردید تمام آب خمیر را بگیرید می توانید از یک پارچه نازک استفاده کنید سپس مقداری چسب چوب یا نشاسته و دو قاشق پودر مِل به خمیر اضافه کنید بنا به رنگ دلخواه خودتان برای مقوا می توانید مقداری رنگ به خمیر اضافه کنید تمام مواد را خوب با خمیر آغشته کرده و در یک سینی خوب پهن کرده و پس از صاف کردن سطح خمیر آن را 2 تا 3 روز در هوای آزاد جوی آفتاب قرار دهید همچنین اگر آفتاب خوبی در منطقه ی زندگی شما وجود ندارد می توانید سینی را به مدت یک روز روی بخاری با شعله ی بسیار کم قرار دهید تا مقوای شما آماده شود.