بهترین دلنوشته ها از موضوع: خاطره ای از زبان یک کودک کار
مینویسم تا اشیاء را منفجر کنم
نوشتن انفجار است
مینویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
مینویسم تا خوشههای گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
مینویسم تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره و پرنده مرا بفهمند
مینویسم تا دنیا را از دندانهای هلاکو و از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم.
نوشتن انفجار است
مینویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
مینویسم تا خوشههای گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
مینویسم تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره و پرنده مرا بفهمند
مینویسم تا دنیا را از دندانهای هلاکو و از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم.
«نزار قبانی»
عصر جمعه بود. غمگین و افسرده بودم، نور نارنجی رنگ خورشید که در حال پنهان شدن بود صورتم را نوازش می کرد. خورشید و ماه پدر و مادرم و ستاره ها خواهر و برادرم بودند. هیچ نفروخته بودم حتی یک شاخه گل! همه ی فال هایم روی دستم مانده بود. ناگهان صدایی در گوشم زمزمه کرد: هی تو! تا به حال فال خودت را گرفته ای؟ به فکر فرو رفتم... چشمانم را بستم و بی صبرانه یکی را انتخاب کردم. میان آن همه فال این برایم افتاد: که به زودی زندگی دو نفر را به آنها برمی گردانم. خیلی نا امید شدم، اما قلبم چیز دیگری می گفت. ناگهان چشمم به دختر و پسری افتاد که مشغول بحث بودند با خود گفتم: همین است. با روی خوش به سمتشان رفتم اما مرا پس زدند و گفتند: ما پول اضافی نداریم. اما من گفتم: پولی نمی گیرم. آن را هدیه می دهم. آنها شاخه گل را گرفتند و رفتند. فردای آن روز با شیرینی به سراغم آمدند و تشکر کردند. از آن پس گل های من شدند گل های دوستی.
«ثنا آریاخو»
من شخصی هستم که تشنه ی کمی محبتم، بیش از آن که دلم پول و مال و منال بخواهد، محبت طلب می کند. من محبت را فقط از پشت پنجره های غبار آلود ماشین ها دیده ام اما تا بخواهم آن شیشه را پاک کنم و محبت را احساس کنم چراغ سبز می شود و فرصتی برای احساسش باقی نمی ماند. بعضی ها که فکر می کنند من شخصی از سیاره ای دیگر و دشمن آنها هستم!
چند سال پیش کسی می گفت به من محبت کرد، ده سال پیش شاید هم از همان بدو تولدم. کسی که مرا به دنیا آورد، فکر می کرد میخواهد به من محبت کند، مرا میان این خیابان شلوغ رها نمی کرد. بگذریم... باید کار شروع کنیم. رسیدم به اولین ماشینی که قرار است از آن حرف های دل خراش به من بزند. اما نه! او شیشه ماشین را به پایین می کشد و به من یک لقمه می دهد. یعنی او یک فرشته است؟! شاید حرف هایی که امروز زدم واقعیت پیدا کرده. او با من مهربان است مقداری پول به من داد. من بدون اینکه به مبلغ پول توجه کنم ساعت ها محو محبت او بودم.
«مهربان صالح ایمن»
غرق رویا بودم... روی نقطه ای ایستاده بودم که تا بحال در فکرم نمی گنجید. آن وقت ها یک هدف داشتم که به آن رسیده بودم. چه رویای زیبایی...ناگهان با صدای ماشین از روی کاه های خانه قدیم بیدار شدم و فهمیدم همه ی آن رویاها خواب بود. الهام گرفته بودم، می خواستم روز باشکوهی بسازم. کیسه ی دستمال کاغذی ها را برداشتم و به امید یک روز پر از خوشبختی به چهار راه رفتم و شروع به کار کردم. کسی خرید نمی کردبعضی از از مردم نزدیک بود مرا با چرخ ماشین هایشان له کنند. نمی خواستم روزم را خراب کنم. چند تا از ماشین ها خرید کردند و رفتند. فکر می کردم دارم به رویایم می رسم. امید داشتم بعد از آن هر روز با این امید از خواب بیدار می شدم تا اینکه توانستم آن را به حقیقت بپیوندم.
«نیوشا جعفری»
- لینک منبع
تاریخ: شنبه , 20 شهریور 1400 (20:09)
- گزارش تخلف مطلب