قطعه گم شده اثر شل سیلور استاین
قطعه گم شده تنها نشسته بود.
در انتظار کسی که از راه برسد
بعضی ها با او جور در می آمدند.
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید!
یکی زیادی ظریف بود
و وقتی تالاپی پایین افتاد.
بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند
او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند
باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد
بعضی ها در عالم خودشان بودند
فایده ای نداشت!
این بار پر زرق و برق شد،
اما ناگهان.
و رشد کرد.
- میروم پی قطعه گم شده خودم،
قطعه گم شده گفت:
- تنهایی؟!
در انتظار کسی که از راه برسد
و او را با خود جایی ببرد.
بعضی ها با او جور در می آمدند.
اما نمی توانستند قل بخورند
اما جور در نمی آمدند!
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید!
و وقتی تالاپی پایین افتاد.
یکی او را می ستود.
و می رفت پی کارش
تکمیل تکمیل!
او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند
بعضی خیلی ریزبین بودند
و بی خیال می گذشتند، سلام!
فایده ای نداشت!
این بار پر زرق و برق شد،
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند
تا اینکه عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد!
با هم جفت و جور شدند
قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن!
- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد:
"من هم نمی دانستم "
که بزرگ هم نمی شود.
روزها گذشت تا یک روز،
کسی آمد که با دیگران فرق داشت
قطعه گم شده پرسید: "از من چه می خواهی؟"
- هیچ
- به من چه احتیاجی داری؟
- هیچ
قطعه گم شده باز پرسید: "تو کی هستی؟"
دایره بزرگ گفت: "من دایره بزرگم."
"به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم"
دایره بزرگ گفت: " اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم"
قطعه گم شده گفت: "حیف! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم."
دایره بزرگ گفت: " تو نمی توانی با من قل بخوری ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری"
نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید: "تا به حال امتحان کرده ای؟"
قطعه گم شده گفت:"آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد"
دایره بزرگ گفت: "گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند
خب، من باید بروم. خداحافظ!
شاید روزی به همدیگر برسیم."
و قل خورد و رفت.
قطعه گم شده باز تنها ماند
مدتی دراز در همان حال نشست
آهسته.
آهسته.
خود را از یک سو بالا کشید.
تلپی افتاد
باز بلند شد. خودش را بالا کشید.
باز تالاپ.
شروع کرد به پیش رفتن.
و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن.
آن قدر از جایش بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
تا شکلش کم کم عوض شد.
حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد.
و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید.
و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت.
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود!
همین طور قل خورد و پیش رفت.
تا.
پایان.
نتیجه: به جای اینکه منتظر کسی باشی که بیاید و تو را کامل کند.
شهامت و جسارت تکمیل شدن را در خودت بیدار کن.
افکار و دیدگاهت را به درستی تغییر بده.
و انرژیت را در مسیر شکل دادن به خود به کار بگیر و در این راه تلاش کن.
- لینک منبع
تاریخ: چهارشنبه , 11 اردیبهشت 1398 (13:48)
- گزارش تخلف مطلب